آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

واکسن خر است ...

سلاااام جیگره من قربونت برم میدونی یعنی چی؟بلا گردونت شم الهی درد و بلات بخوره تو سرم. ای کاش اون دو تا آمپوله واکسن رو میشد به جای رونای نازنینه تو به تخم چشم من بزنند! دو روز پیش ساعت 6 عصر رفتیم واکسنتو پیشه دکترت زدیم...اول قدتو گرفت که 58 بودی بعد وزنتو که گفت ماشالله خیلی خوب با شیر خودتون وزن میگیره ( شده بودی 5600 خااالص) وقتی روی تخت خوابیدی و دکتر داشت سرنگ واکسنتو آماده میکرد دلم میخواست بغلت کنم و از مطب فرار کنیم آخه تازه درد ختنه بچم تموم شده حالا دوباره باید اذیت شه... وقتی دکتر سرنگ رو فرو کرد توی پاهات یه جیغی زدی که قلبم ریخت پایین، اصلا نفست رفت یه لحظه، سریع بغلت کردم و چسبوندمت به خودم...الهی بمیرم...اونجا...
29 بهمن 1392

شصت روز از اومدنت میگذره

سلام اصلا از احساسایی که این چند وقته دارم هیچی نمیگم که دعوا و سرزنشم نکنید. فقط یه شرح حال ساده مینویسم!!! آقا آرمان این روزا وقتی بیداری یه بند سر به گریه میزاریو خیییییییلی سخت آروم میشی   یه لحظه رو پاهای منی میگیم شاید گوش شیطون کر میخوای بخوابی...دوباره میری رو شونه بعد رو سر و کله بعد میشینیم دیری نمیگذره که دور خونه میچرخونیمت ...هی یه تکون هی دو تکون هی بتکون!!! اینوری بچرخون اونوری بگردون...بیار بالا بیار پایین....یعنی یه بساطیه...وحشتنااااااااک! به زور باید بهت شیر بدم چون دائم میخوای گریه کنی... رسما شبا نمیخوابی! ساعت 7 و 8 به زوووووور با کلی بدبختی وقتی دیگه منم هم پای تو گریه میکنم یکم دلت میسوزه و ب...
26 بهمن 1392

عشقم خندید، دلم ضعف رفت

سلام  با کلی عشق و شادی اومدم... آرمانم صبح 11 بهمن بالاخره به رومون خندید... واااای دست مادر درد نکنه انقدر تو این یه هفته باهاش بازی کرد که بالاخره بچمو خندش انداخت. وقتی آقا آقون براش میکنیم یه خنده های جیگری میکنه که دل مامانی آب میشه. امروزم تو خواب با صدای بلند قهقهه زد منم اینور غش کردم واسه خودم....!!!!!!!! بخورمتتتتتتتتتتتتتتت ناناجمممممممممم  بدو بیا جلووووووو   عکسای 40 روزگیت که جا مونده بود   آرمااااااااااااااااااااان قربونه اون چاله چولت بشم....لپ گاز گازی.... اصلا پسر باس چال داشته باشه. پسری که چال نداشته باشه پسر نیست. ...
13 بهمن 1392

این روزای زمستونی خاکستری شدند ...

سلام چهل روزگیه آقا پسر هم گذشت....تغییری نکرد ...شب بیداریا ادامه داره و اصلا هم چهل چهل که میگند واقعی نیست...تا الان 2 بار مطلب نوشتم اما پریده واسه همین دیگه حس نوشتنم نمیاد...حلقه آقا خوشگله تو روزه نهم افتاد...دکتر تو کارت واکسیناسیون علامت زد و خیلی از وضعیت رشد پسری راضی بود...4600 شده بود با 54 قد...خدا رو شکر فس فس شدم تو این روزا، دیگه احساس میکنم از رمق افتادم...جدی جدی دنیا خاکستری شده. پسری داره بزرگ میشه و یه هوا تپل شده، خدارو شکر برای سلامتیش و اینکه منو لایق دونسته که این نعمت رو بهم بده. دیگه به بی خوابی عادت کردم، دیگه کارای پسری برام سنگین نیست به همه چیش عادت کردم حتی جیغاش! دیگه زیاد عصبی و استرسی نمیشم. انگا...
9 بهمن 1392
1